زندگی با شما شیرین تر است

علایم بارداری

تا هفته ششم حالم خوب بودولی بعد اون حالت تهوع ها شروع شد وای که چقدر سخته و کم کم بیشتر شد و به روزی دوبار رسید و دیگه طاقت نیاوردم اومدم خونه مامان جونینا تا ازم مراقبت کنه آخه واقعا خیلی سختم بود و از بوی غذا بدم میومد حتی صبحا در یخچال و باز میکردم بدم میومد الان یه هفته است اومدم خونه مامان جون مادر جون و آقا جونم چند بار زنگ زدن حالمو پرسیدن و قرار امشب شام بریم خونشون بعد چنوقت و این که چیزای ترش دوست داروم و شیرینی دوست ندارم و ترشی ام دوست ندارم فردا میشه 12 هفته ولی من احساس میکنمتکون میخورید یوقتا مثل حباب که میترکه یوقتاهم مثل نبض میزنه راستی مامان جون یسری وسیله واستون خریده وای که  چقدر خرید کردن واسه شما شیرین را...
16 بهمن 1393

دومین سونو

تو این مدت تحویل پروژه کارام بود و سرم گرم شده بود ولی به خاطر زیاد نشستنم کمرم خیلیدرد میکرد و  یبار مجبور شدم با بابایی برم دانشگاه تو این مدت نهایت سعی خودمو کردم کمتر از گوشی استفاده کنم و بزارم تو حالت آف لاین و بیرون رفتنی از ماسک استفاده کنم و به خودم بیشتر برسم خلاصه بلخره وقت سونو شد من اون روز با مادر جون و عمه و یکی از فمیلاشون رفتیم که اونا یه دکتر دیگه رفتن و من یه جای دیگه که بابایی ام از سرکار اومده بود اونجا و بعد قرارشد دنبال مادرجونینا هم بریم  تو هفته 6 بودم با بابایی رفتم تا اون روز استرس نداشتم ولی تو مطب خیلی استرس گرفتم آخه خاله قبلن سابقه سقط داشته و منم چون دیده بودم ترسم بیشتر بود خلاصه بلخره نوبت ما شد...
16 بهمن 1393

اولین سونو

خوب حالا بگم از روزی که به خانواده بابایی گفتیم فردای آز رفتیم خونشون اول تصمیم داشتم من به عمه ها بگم آخه خجالت میکشیدیم به مادرجون بگیم خلاصهرفتیم دیدیم فقط مادرجون خونس بابایی ام هی به من اشاره میکرد که بگم !؟ منم استرس گرفتم بدجور خلاصه من و بابایی هی همدیگرو نگاه میکردیم میخندیدیم مادرجونم میگفت چی شده به چی میخندید ماهم میگتیم هیجی وای که چقدر استرس داشتم نمیدونستم عکس العملشون چی چون تاحالا مادرجون یکبارم نگفته بود بچه بیارید خلاصه مادرجون رفت حیاط بعدم بابایی رفت منم داشتم سالاد درست میکردم که یهو دیدم مادرجون داره با خنده میاد اومد به من گفت مرتضی راست میگه مبارکه منم همینطوری موندم گفتم آره گفت خودتون خواستید گفتم آره دیگه همی...
16 بهمن 1393

مامان شدم

سلام عزیزای دلم ببخشید با تاخییر براتون این وبلاگو درست کردم اصلا حوصله هیچ کاری و ندارم خوب بریم که از اولشبگم براتون روز اربعین بود مادرشوهرم مراسم داشت رفتم خونشون و بعد از برگشتن به بابایی گفتم برام بی بی بخره چون از تاریخ پری یه روز گذشته بود رفتم بی بی و گذاشتم و دیدم یه خط خیلی کمرنگ افتاد گفتم حتمن بی بی خراب و نظر بابایی ام همین بود خلاصه رفتیم شب بدجوری هوس ش رشته کردم و با بابای عزیز رفتم تجریش امامزاده صالح آش خوردیم که خیلی چسبید بعدم زیارت کردیم خلاصه شبم یه مارک دیگه از بی بی خریدیم و فردا دوباره مادرشوهرم مراسم داشت قبل از رفتن دلم طاقت نیاورد و بی بی و امتحان کردم و دیدم خطش پررنگتر شد دیگه باورم شد ولی تو شوک بودم یه ...
16 بهمن 1393
1